کابوس مه

به قول نادر ابراهیمی: و از کابوس مه به باران رویا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت

اعطنی النای و غنی

به یک نتیجه تجربی رسیدم: 

آدم ها وقتی درگیر احساسات واقعی و عمیق میشوند به اصل و زبان مادری شان روی می آورند. در غم، شادی، افسردگی و عاشقی...

 

پ ن: چند روزی است با موسیقی عربی تغذیه میکنم.

پ ن: عنوان آهنگی از خواننده زن عرب فیروز.

۲۹ مهر ۰۱ ، ۰۲:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

کمتر دیدنش...

عکس ها و ماجراهای 5 روز را جمع کرده بودم که دیدمش همه را نشانش دهم و تعریف کنم این چند روزی که او را ندیدم چگونه گذشت. 

امروز بیخبر به دیدنم آمد که انتهای همه صحبت ها و درددل هایش به این موضوع برسد که بهتر است کمتر همدیگر را دیده و حتی کمتر حرف بزنیم. در جواب اعتراضم یادآور شد که ابتدا خودم به این موضوع اشاره کرده بودم و حالا وقتش شده. 

وقتش شده کمتر زنگ بزنیم، کمتر پیام دهیم، کمتر بیرون برویم، کمتر وابسته شویم و کمتر عادت کنیم.

 

پ ن: به دختربچه درونم چگونه بفهمانم نباید دلش بودن کنار این پسر را بخواهد..

۲۴ مهر ۰۱ ، ۱۷:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

هر روز دیدنش...

I cried for him, I miss him and I hurt him

۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

مرثیه‌ای برای تنهایی

تصمیم گرفتم کل روز روی مود نباشم. بداخلاق و ساکت اما با لبخندهای زورکی و حرف های کوتاه. تا اینکه رسیدم به این ساعت. نشسته در‌ حیاط خوابگاه، روی یکی از نیمکت‌هایی که منتظر ماندم خالی شود چون زیر چراغ بود و قصد داشتم کتاب بخوانم. سرما را نمیتوانم تحمل کنم و دائم به فکر سر و سردرد میگرنی هستم که ممکن است با سرما تحریک شود. اما تسلیم نشدم. برای خودم چای ریختم و بافت نازک پاییزه را التماس کردم بیشتر گرمم کند. فاطمه نتوانست سکوت و صرفا کتاب خواندن من و سرما را تحمل کند و به اتاق برگشت. کتاب را میخواندم و موسیقی بی‌کلام از گوشی پخش میشد‌. گفته بودم من فقط با موسیقی بی‌کلام گریه کرده‌ام؟ هیچ شعر و کلمه ای نتوانسته اشک مرا سرریز کند. اما الان و در این لحظه به هیچ وجه قصد اشک ریختن و آبغوره گرفتن نداشتم. هدف از این تصمیم این نبود که انتهای روز به یاد بدبختی‌هایم آبغوره بگیرم. در اصل بیشتر از ناراحتی خشم داشتم. نسبت به چیزهای بی‌دلیل و آدم‌های بی‌ربط. بندگان خدا چه گناهی کرده‌اند که مرا میشناسند. اما منطق را امروز خاموش کرده بودم و صرفا سکوت و خشم فروخورده داشتم. اما درست در عمیق‌ترین بخش موسیقی بی‌کلام و میان کلمه های کتاب متوجه مسئله‌ای شدم و این لحظه انفجار بغض بود. بغضی که مانده‌ام کجا خودش را مخفی کرده بود که به مقدساتم قسم از وجودش خبر نداشتم. مسئله تنهایی بود. جوابی واضح‌تر از این برای تمام حال بدی‌هایم وجود نداشت و من چرا به دنبال جوابی بزرگ‌تر میگشتم. در لحظه‌ای فهمیدم که چقدر تنهایم و برای تنهایی‌ام اشک ریختم. شاید پیش از این میدانستم ولی در ناخودآگاهم انکارش میکردم. شاید قبول و پذیرشش بهترین کار باشد. شاید باید دست از تلاش کردن بردارم. تلاش برای خوب بودن، برای دوست داشتنی بودن، برای ارتباط گرفتن با آدم‌ها و تلاش برای دوست داشته شدن. فکر کنم وقتش شده بپذیرم آدمی تنها هستم. تنها به معنای واقعی کلمه. نه صرفا برای امروز و این لحظه، برای همیشه. شاید گاهی احساسش نکنم. به هرحال نمیتوانم منکر لحظه‌های خوب زندگی شوم. پیش می‌آید لحظه‌هایی احساس تنهایی نکنم اما نباید فراموش کنم که این لحظه‌ها موقت است و چیزی که برایم میماند من است و من...

۰۵ مهر ۰۱ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

حضور دست‌های قدرت در روزهامان

Sep 14

در امروز، دست‌های قدرتمندی حس می‌شد. معجزه‌ها را می‌شد در روزمره دید و حیرت کرد. امروز از آن روزهایی بود که در‌انتهایش به این فکر میکنی که به پاس شکرانه‌اش باید چه کرد. از چه کسی قدردانی کرد. نیاز به توضیح جزئیات نیست؛ زیرا گمان نکنم به راحتی از خاطرم رود. فقط همین‌قدر می‌گویم که امروز کلید اتاق مشترک و دونفره خودمان را گرفتیم. من و فاطمه رسما شدیم هم اتاقی همدیگر برای ۴ ماه. 

۲۴ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

زود زود میام...

چند ساعتی بود حرف میزدیم. زنگ زده بود حالشو خوب کنم، که بغضش نترکه و اشکاش نریزه. کمک خواسته بود و داشتم موفق میشدم. میخندوندمش، خاطره میگفتم و شده لحظاتی فراموشش میکردم غمشو. اما ته همه تلاش هام برگشتیم به غصه هاش. از دوستی های ناموفقش گفت. از دوست فرعی بودن، از 100 قدم هایی که برای یک قدمی ها براشته بود، از جواب نه شنیدن ها و شکست هاش. تهش ترکید، صدای خش دارش و فین کردن هاشو میشنیدم و صدام در نمی اومد. هیچی نمیتونستم بگم. هیچی نداشتم بگم. از تصور چهره غمگین و اشکیش قلبم مچاله شد و چشمام پر. خداروشکر کردم که پیشش نیستم و نمیبینم شکستنشو. نمیتونم، نمیتونم ببینم اشک میریزه و نگاش کنم یا اشک میریزه و آرومش کنم. 

پ ن: میگه لطفا این دوستی رو جوری ادامه بدیم که اگه قرار نیست ادامه دار باشه از الان عمیق نشه. نتونستم بگم همین الانش هم عمیقه و از خودم مطمئن نیستم تا کی هستم...

۰۶ شهریور ۰۱ ، ۰۴:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

انسانی با قوه درک بالا لطفا

درک...

کمی بیشتر همدیگر را درک کنیم. قطعا دنیا جای بهتری میشود. 

۲۷ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

در جهانِ دنج و کوچکم...

خانه کلافه اش کرد. از پشت میز بلند شد. صورتش را شست. آبرسان، ضدآفتاب کمی ریمیل و کمی رژ لب صورتی محبوبش. همین برای امروز کافی بود. شلوار مشکی گشادی که جدید خریده بود را پوشید. یک بلوز مشکی و روسری مشکی نخی اش را گره زد. همینقدر ساده. چادرش را سر کرد و کفش آل استار خواهرش را از اتاق دزدید. ساعت ۱۱ در جنوب اصلا مناسب پیاده روی نیست. اما او اهمیتی نداد و به راه افتاد. مسیر کوتاه بود اما کافی بود برای داغ کردن کله و سوختن کف پاها. راه رفت و راه رفت تا رسید به آبمیوه فروشی محبوبش. خشکی گلویش ادامه مسیر را تضمین نمیکرد. وارد شد. فضایی خیلی کوچک و دنج اما دوست داشتنی. سفارش داد. شیرموز پسته. مثل همیشه. خوشحال بود مشتری دیگری ندارد. نشست. چندتا عکس گرفت. برای دوستش فرستاد. سفارش خوشمزه اش رسید. آرام آرام خورد و لذت برد. بدون فکر به مقصدی که شاید دیر برسد. برایش فقط همین لحظه مهم بود. همین لحظه که روی میز و صندلی چوبی کوچکی در یک آبمیوه فروشی کوچک و دنج در شهرش نشسته و شیرموز پسته را با ولع و تشنگی زیاد میخورد و برای شکستن سکوت فضا آهنگی را با صدای کم پخش کرده. یادش رفته بود هندزفری بیاورد اما هیچ چیز نمیتواند مانع موسیقی گوش دادن او در این لحظه شود. 

۲۶ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

یکی از صبح های قبل از بالا آمدن آفتاب

چشم هایش را باز میکند. همه جا تاریک است. دوباره چشم هایش را میبندد به این امید که به خوابش ادامه دهد. فرصت دیگری به خود میدهد و ساعت را چک میکند. 5 صبح. با خود فکر میکند بیشتر بخوابد و با آلارم ساعت 6 و نیم بیدار شود. همین فکرها نیم ساعت طول میکشد. 5 و نیم میشود. صدای اذان می آید. پس دیگر برای بازگشت به آغوش گرم و نرم خواب دیر است. به خود اراده میدهد و بلند میشود. وضو میگیرد و به نماز می ایستد. گوشی اش را چک میکند. خبری نیست. گروه ها را چک میکند، استوری ها، و همچنان خبری نیست. موضوعی که توجهش را جلب کند یا مربوط به او باشد. هیچ نیست. مثل هر روز دیگری که قبل از بالا آمدن آفتاب بیدار میشود اولین کار فشردن دکمه روشن شدن کامپیوترش است. تا سیستم کامپیوتر بالا می آید تختش را مرتبط میکند، کتابی که شب قبل شروع کرده بود روی میز میگذارد، بطری آبش را با خود میبرد و به آشپزخانه میرود. در آشپزخانه اولین کار روشن کردن چای ساز است. بعد از آن گرم کردن شیر. ماگ سبز رنگ قشنگش را روی اپن میگذارد. دو قاشق قهوه و کمی آب جوش. و باقی لیوان را شیر میریزد. بعد به فکر میرود که امروز دلش شیرقهوه تلخ میخواهد یا شیرین. تصمیمش را میگیرد. کمی شکرقهوه ای هم اضافه میکند و یک دست لیوان سبز رنگ و یک دست بطری آب روانه اتاق میشود. اینترنت را وصل میکند و اول از همه فیلترشکن را روشن میکند. وارد یوتیوب میشود و ویدئوها را بالاپایین میکند. همزمان از شیرقهوه کمی شیرینش ذره ذره لذت میبرد. نوحه و سینه زنی، ولاگ های روزمره، ویدئوهای فیتنس و تناسب اندام. اکثر ویدئوهای پیشنهادی یوتیوب شامل این دسته ها میشود و البته یک سری ویدئوهای نامرتبط دیگر هم لا به لایشان پیدا میشود، اما اصل کاری ها این هاست. شیرقهوه اش به نصف میرسد و سردتر شده است. ویدئو دیدن خسته اش میکند. کتابش را باز میکند. همزمان که از یوتیوب ویدئو سینه زنی پخش میشود خودش را در دنیای کتاب جز از کل پرت میکند و تلاش میکند با داستان و شخصیت ها آشنا شود. در کتاب خواندن این آشنایی اولیه خیلی مهم است. اگر کتابی بتواند همان ابتدا خود و شخصیت هایش را به خواننده بشناساند در به دست آوردن توجه خواننده موفقیتی کسب میکند. ساعات اولیه روز همیشه همینقدر کند میگذرد. هنوز 7 نشده اما کتاب هم جذابیت خود را از دست میدهد. دوست دارد بخوابد. مثل هر زمانی که حالش خوب نیست الان هم ناگهان دلش خواب میخواهد. به لیوان بزرگ شیرقهوه ای که خورده فکر میکند و با پوزخندی بر لب به تخت مرتب شده برمیگردد. آلارم را برای یک ساعت بعد تنظیم میکند و چشم هایش را میبندد. خواب اما برای روحش حرام شده است. این روزها حتی وقتی خواب است هم انگار خواب نیست. چه برسد وقتی که میخواهد خواب باشد اما دریغ از لحظه ای خواب بدون ذره ای فکر، بدون ذره ای کابوس، بدون رویا. نه تلاش بی فایده است خواب نمیرود. بلند میشود لب تاب را باز میکند و به دکمه های کیبورد دست میکشد. و در خیالش زیباترین اختراع قرن 20 را کیبورد میداند. بنویسد؟ نوشتن؟ بعد از این همه وقت؟ چه بنویسد از چه از که؟ اصلا از کجایش شروع کند. در ورد بنویسد یا در وبلاگ. فقط برای خودش بنویسد یا منتشرش کند؟ و یا شاید برای یکی دو نفر از دوستانش بفرستد و این خبر را دهد که دوباره به نوشتن روی آورده. اصلا چه شد که بعد از این همه وقت دلش ناگهان هوای نوشتن کرده. آخرین بار کی بود؟ یادش نیست. قهر بود؟ با که؟ با خودش یا با نوشتن. نمیداند هیچ نمیداند. تنها میداند که اکنون نیاز به نوشتن دارد. نیاز به لمس سریع دکمه های کیبورد. 

۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه

مرثیه ای برای رفتن...

اینجا همه چی خوبه. پیش خانوادمم، دوستامو دارم، جمع های فامیلی و از دست نمیدم، کلاس میرم و دارم روابطمو بهتر میکنم اما دلم جای دیگس. میخوام برم. ناشکر نیستم اما دلم اونجاست. صبرم داره تموم میشه. هرچقدر حواس خودمو پرت میکنم و بیشتر خودمو غرق زندگی اینجا میکنم باز جای خالی اونجا بودن تو قلبم تیر میکشه. و یادم میندازه هرچقدر اینجا بزرگ شده باشی و خودتو شبیه آدمای اینجا کنی باهاشون بگی بخندی مثلشون زندگی کنی اما بازم آدم اینجا موندن نیستی. آذم رفتنی باید بره. حتی اگه نقششو خوب بازی کنه. 

۱۴ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه