چشم هایش را باز میکند. همه جا تاریک است. دوباره چشم هایش را میبندد به این امید که به خوابش ادامه دهد. فرصت دیگری به خود میدهد و ساعت را چک میکند. 5 صبح. با خود فکر میکند بیشتر بخوابد و با آلارم ساعت 6 و نیم بیدار شود. همین فکرها نیم ساعت طول میکشد. 5 و نیم میشود. صدای اذان می آید. پس دیگر برای بازگشت به آغوش گرم و نرم خواب دیر است. به خود اراده میدهد و بلند میشود. وضو میگیرد و به نماز می ایستد. گوشی اش را چک میکند. خبری نیست. گروه ها را چک میکند، استوری ها، و همچنان خبری نیست. موضوعی که توجهش را جلب کند یا مربوط به او باشد. هیچ نیست. مثل هر روز دیگری که قبل از بالا آمدن آفتاب بیدار میشود اولین کار فشردن دکمه روشن شدن کامپیوترش است. تا سیستم کامپیوتر بالا می آید تختش را مرتبط میکند، کتابی که شب قبل شروع کرده بود روی میز میگذارد، بطری آبش را با خود میبرد و به آشپزخانه میرود. در آشپزخانه اولین کار روشن کردن چای ساز است. بعد از آن گرم کردن شیر. ماگ سبز رنگ قشنگش را روی اپن میگذارد. دو قاشق قهوه و کمی آب جوش. و باقی لیوان را شیر میریزد. بعد به فکر میرود که امروز دلش شیرقهوه تلخ میخواهد یا شیرین. تصمیمش را میگیرد. کمی شکرقهوه ای هم اضافه میکند و یک دست لیوان سبز رنگ و یک دست بطری آب روانه اتاق میشود. اینترنت را وصل میکند و اول از همه فیلترشکن را روشن میکند. وارد یوتیوب میشود و ویدئوها را بالاپایین میکند. همزمان از شیرقهوه کمی شیرینش ذره ذره لذت میبرد. نوحه و سینه زنی، ولاگ های روزمره، ویدئوهای فیتنس و تناسب اندام. اکثر ویدئوهای پیشنهادی یوتیوب شامل این دسته ها میشود و البته یک سری ویدئوهای نامرتبط دیگر هم لا به لایشان پیدا میشود، اما اصل کاری ها این هاست. شیرقهوه اش به نصف میرسد و سردتر شده است. ویدئو دیدن خسته اش میکند. کتابش را باز میکند. همزمان که از یوتیوب ویدئو سینه زنی پخش میشود خودش را در دنیای کتاب جز از کل پرت میکند و تلاش میکند با داستان و شخصیت ها آشنا شود. در کتاب خواندن این آشنایی اولیه خیلی مهم است. اگر کتابی بتواند همان ابتدا خود و شخصیت هایش را به خواننده بشناساند در به دست آوردن توجه خواننده موفقیتی کسب میکند. ساعات اولیه روز همیشه همینقدر کند میگذرد. هنوز 7 نشده اما کتاب هم جذابیت خود را از دست میدهد. دوست دارد بخوابد. مثل هر زمانی که حالش خوب نیست الان هم ناگهان دلش خواب میخواهد. به لیوان بزرگ شیرقهوه ای که خورده فکر میکند و با پوزخندی بر لب به تخت مرتب شده برمیگردد. آلارم را برای یک ساعت بعد تنظیم میکند و چشم هایش را میبندد. خواب اما برای روحش حرام شده است. این روزها حتی وقتی خواب است هم انگار خواب نیست. چه برسد وقتی که میخواهد خواب باشد اما دریغ از لحظه ای خواب بدون ذره ای فکر، بدون ذره ای کابوس، بدون رویا. نه تلاش بی فایده است خواب نمیرود. بلند میشود لب تاب را باز میکند و به دکمه های کیبورد دست میکشد. و در خیالش زیباترین اختراع قرن 20 را کیبورد میداند. بنویسد؟ نوشتن؟ بعد از این همه وقت؟ چه بنویسد از چه از که؟ اصلا از کجایش شروع کند. در ورد بنویسد یا در وبلاگ. فقط برای خودش بنویسد یا منتشرش کند؟ و یا شاید برای یکی دو نفر از دوستانش بفرستد و این خبر را دهد که دوباره به نوشتن روی آورده. اصلا چه شد که بعد از این همه وقت دلش ناگهان هوای نوشتن کرده. آخرین بار کی بود؟ یادش نیست. قهر بود؟ با که؟ با خودش یا با نوشتن. نمیداند هیچ نمیداند. تنها میداند که اکنون نیاز به نوشتن دارد. نیاز به لمس سریع دکمه های کیبورد.