کابوس مه

به قول نادر ابراهیمی: و از کابوس مه به باران رویا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت

۸ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

و شب برای دلتنگی ات آفریده شد.

صدایش را بلند میکنم، بی توجه به بی رحمی شب که تمام نور ها را جز نور چراغ حمام که برای نترسیدنم روشن مانده ، بلعیده است.شاید که صدای پادکست شعر و ادبیات رادیو طرقه بر صدای قلب ناآرامم غلبه کند. راستی پیدایش کردم. همین دیروز. رادیو طرقه را میگویم. اولین پادکستی که چند سال پیش در نوجوانی که خوره کتاب به جانم افتاده بود و شبکه ۴ شده بود محبوب ترین شبکه تلویزیون برایم، شنیدم و تا مدت ها معنای پادکست برای من رادیو طرقه بود و جرات گوش کردن به پادکستی دیگر را نداشتم تا وقتی که گمش کردم. کجا بودم عزیزِمن ، ها صداهای شب. یعنی در اصل صدای دل تنگی ها و بی قراری هایم ، که حتی اجازه توجه به رادیو طرقه عزیزم را نمیدهد. دکتر ها هر چه میخواهند بگویند اما عزیزِمن از من اگر بپرسی که بهتر است از خودم بپرسی میگویم قلب من ناآرام تو است. دلتنگی خودش بیماری است. همینجا بهت قول میدهم عزیزِمن   که روزی حتما دلتنگی را در لیست بیماری های  روانی ثبت خواهم کرد. فقط برای تو که اثبات کنم دلتنگی ات مرضی است که روح و جانم را تسخیر میکند و تنها تو توانایی درمان این روح مریض را داری. عزیزِمن  ، ترسم این است که درد و دواهای این دکترها اثر کند و من شبی را بدون تپش های دلتنگی ات سر کنم. آن شب حتما دلتنگ اینگونه دلتنگی خواهم شد. وگرنه که دل تنگی بدون تپش های تند و نامنظم سمت چپ سینه ام که تمام وجودم را فرا میگیرد مزه نمیدهد. 

عزیزجانم..

۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۸ موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

چه برایمان آورده ایی خاتون؟

فرجه ها را چگونه درک کردی خاتون؟ 

به راستی که ماجرای فرجه ها سرابی بیش نبود. روز اولش که مریضی ناخوانده ایی مهمان تن بی جانمان شد و روزهای بعدش یکی پس از دیگری سپری شد تا رسیدیم به امروزی که ناگهان یادمان آمد فردا روز آخر است. و فردایش اولین امتحان که هنوز ربع مطالبش به اتمام نرسیده و تکالیفش انجام نشده. و امتحان های بعدش که یکی پس از دیگری بی هیچ امانی نفست را میبرند و هر کدام برای خودش غول مرحله آخری است. 

مخلص کلام اینکه ما معدل بالا را به لقایش بخشیدیم شاید که در ترم های آتی با وجود جو دانشگاه و خوابگاه(به امید خدا) توانستیم به روزهای اوج بازگردیم. هرچند که نمیشود به جایی بازگشت که هیچگاه نبوده ایی. :/

۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه

خوابی که صحتش نا معلوم است..

دیشب بود یا پریشب درست به یاد ندارم. حتی تا چند ساعت پیش که سر نماز چشمم به تسبیحم افتاد هم به یاد نداشتم. خوابش را دیدم. مثل خواب های قبلی تصویر نداشتم و فقط میدانستم اوست. اینبار هم میدانستم اوست نه کس دیگر . سجاده ام را به او داده بودم که نماز بخواند و وقتی سجاده را تحویل گرفتم تسبیح سنگی رنگی رنگی عزیزم که جانم را برایش میدهم یک چیزیش کم بود. نخ های رنگی رنگی آویزان از سنگ های کوچولوی سنگین نبود و فقدان همان نخ ها چنان به چشمم خورد که با تعجب و دلخوری گفتم چه بلایی سر تسبیحم آورده ایی. و او با لبخند گفت شرمنده دستم بود که یک هو کنده شد ایناهاش نگه داشتمش . اما آن نخ ها را به من برنگرداند. و من که انگار راضی و قانع شده باشم به دلخوری رضایت دادم و بخشیدمش. اما در همان خوابی که حتی یادم نیست کدام شب دیدم و حتی تصویرش را نداشتم حس کردم که یک چیزی از من کنده شد و من با رضایت بخشیدمش به او. 

پ ن : با همه تلاش هایم هیچوقت نتوانستم واقع بینانه و به دور از خیال فکر کنم. 

 

۲۱ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

در این سرای بی کسی با چتری فر خورده درآ...

چند وقتی هست که میخواستم موهامو کوتاه کنم ولی مامان اجازه نداد چون احتمال غریب القوع عروسی برادرم رو در سرش دارد. اما همون میل به کوتاه کردن آروم نگرفت تا وقتی که چند روز پیش جلو موهامو چتری زدم. به قشنگی چیزی که فکرشو میکردم نشد ولی خوب شد بازم. .

فاطمه تاجیکی عکس هامو دید و بعد از کلی قربون صدقه گفت که قیافه بچه گونه ایی داشتم و حالا بچه تر شدم. 

امروز که رفتم حموم و موهام آب خورد چتری هایی که اتو شده بودن و صاف، فر خوردن و به آسمان ها پریدن. و تبدیل شد به چتری هایی که نصف کمتر پیشونیمو پوشوندن. و حالا شد چیزی که میخواستم. به قول فاطمه تاجیکی مرزهای بچه بودنو جابه جا کردن و اصلا مگه میشه آدم ۲۰ ساله ایی انقدر بچه باشه.

دوستان همکلاسی هر یکی دو هفته برنامه بیرون رفتن میچینن. و من که در این گوشه که از دنیا بیرون مانده است (ه.ا.سایه) حسرت و آه میکشم. و به عکس ها و فیلم هاشون نگاه میکنم. 

امروز آخرین روز کلاس های ترم ۲ بود. از فردا شروع فرجه ها و بعد از یک هفته امتحاناتی که یک نفس میرن تا دو هفته بعدش. و هییی خدا بخیر بگذرونه. 

بعد از امتحانا یه آرزو و یه فانتزی میخوام اتفاق بیوفته که درصد وقوعش زیر ۲۰ درصده. ولی این ذهن خیال بافه من هر روز و هر شب به همون زیر ۲۰ درصد فکر میکنه و سرشار میشم از بغض و دل تنگی و امید رو به نا امیدی...

پ ن: ببخشید‌جناب سایه که از اشعارتون استفاده ابزاری میکنم :(

۲۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه

شب است و وصال آسمانی من و تو...

در کانال آن نوشته بودند : کیف لا یشتاقون الا یوجد فی مدینتهم لیل؟ 

شب های این اواخرم سراسر دل تنگی بوده اند و تپش قلب. دیگر شب که میشود اگر قلبم نا آرام و تالاپ تولوپ نزند و نبینم که قفسه سینه ام بالا پایین میشود شک میکنم و نگران میشوم. از آن طرف هم خیال و رویاهایم پرواز میکنند پیش مکان ها و کسانی که دل تنگیشان امانم را بریده و گاهی حتی راه نفس را میبندد. نمیدانم کی فرصت دیدار و رفع دل تنگی نصیب این بنده گنهکار میشود اما هر چه هست فکر میکنم این دوره دوری لازم است تا به اجر وصال رسید. 

از طرفی میدانم که در همان روزهای آینده ایی که خیالم درشان سیر میکند و وجودم انتظارشان را میکشد، دل تنگ همین امروزم و همین روزهایم خواهم شد. 

صبح که میشود به خودم میگویم معلوم نیست چقدر دیگر فرصت این روزها و اینجا ماندن و دیدن آدم های امروز را داری پس کمتر دل تنگی و بی قراری آدم های فردا را بکن و بچسب به امروزت. صبر کن این هم تمام میشود مبادا آنوقت حسرت بخوری. 

اما شب از کنترل عقل و منطقم خارج است. شب همه اش به رویاپردازی میگذرد و اصلا مگر خاصیت شب همین نیست؟ 

۱۹ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

بودن یا نبودن مسئله این است؟...

چند روزی یا چند هفته ایی است اینجا را باز میکنم و زل میزنم به صفحه خالی و کلید هایی که مرا به نوشتن دعوت میکنند. گاهی مینویسم و ناگهان همه اش پاک میشود. راستش هنوز به نتیجه نرسیده ام که دلم میخواهد همه چیز را در جایی ثبت کنم یا حتی کسانی بخوانند و بعد ها تا سالیان سالیان باقی بمانند. چون هنوز هم عادت پاک نکردن را دارم و حتی پست هایی که بعد ها مخالفشان شده ام هم پاک نکرده ام. 

هر چند وقت یکبار دفترهای نصفه نیمه ام را مرور میکنم و یادداشت هایی که از روزهای گذشته باقی مانده میخوانم. اینکه یک چیزی از روزهایی که می آیند و میروند باقی میماند لذت بخش است. 

اما باز هم تصمیم نگرفتم که میخواهم این نوشته ها خط و کاغذ دفتری باشند یا فونت های کامپیوتری در فضای معلق مجازی. تا الان هر دوشان بوده. بعضی روزها روی دفتر و با خودکار. بعضی روزهای دیگر در فضای معلق مجازی روی صفحه های وب و با فونت کامپیوتری. 

حتی هنوز به نتیجه نرسیده ام که نوشته های با ادبیات رسمی را بیشتر دوست دارم یا حرف های خودم که عینا جان میگیرند. 

اما جدای از همه این نمیدانم ها، روزهایم بیشتر از هر وقت دیگری نوشتن میخواهند. 

هم قشنگند هم غمگین . هم خوشحالند هم دل تنگ. 

۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

حسود پلاستیکی شده ام.

بحث این روز های ایجاد شده بینمون اصلا جالب نیست. یعنی در ظاهر هست ساعت ها در‌موردش حرف میزنیم باهاش شوخی میکنیم و یک عالمه میخندیم . اما در نهایت بعد از اینکه خنده های گودزیلایی تموم میشه اعصاب خوردی و غمی وجودمو میگیره که مجبور میشم چند ساعتی از اون فضا فاصله بگیرم که مبادا کاری کنم یا کسی و برنجونم. 

تو این چند روز چند بار اومدم اینجا و خواستم ازش بنویسم. تایپ کردم و پاک شد. 

پ ن: الانم نصف نوشته ها پاک شد و اصلا از بابت این پست مطمئن نیستم . 

۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

غیر قابل اعتماد شدی ذهن زیبابین من

میدونی میخوام ننویسم که ثبت نشه و نمونه برای روزهایی که جور دیگه هستن. 

شاید اینم گذراست و اصلا اونی نیست که باید.

الانم معلومه اون نیست چون هیچ چیزی جز اسمش نشون نمیده که همون باشه ولی باز اعصابم خراب و ذهنم مشغول و دلم .. نمیدونم . واقعا تجلی کامل واژه نمیدونم شدم. 

و کاش حداقل یچیزی میدونستم انقدر دستم خالی نباشه. 

ذهن من همیشه متوهم و متخیل بود پس الانم نمیتونم اعتمادی بهش کنم...

۰۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ایستاده در مه