کابوس مه

به قول نادر ابراهیمی: و از کابوس مه به باران رویا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

خیلی دور اما نزدیک

و این روزها رو آورده ایم به هرچه که تواند ذره ایی از دل تنگی را از راه دور منتقل کند. کلمات ، جملات ، آهنگ ها ، موسیقی و حتی تصاویر. او میفرستد و من پاسخ میدهم. من میفرستم و او پاسخ میدهد. و کاش این بازی را تمام نکنیم...

۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه

وقتی چشم ها باران پاییزی میبارند.

تا به حال رو به روی آینه اشک ریخته اید؟ 

خیلی دردناک است وقتی با خودت کلنجار میروی که راه اشک ها را متوقف کنی و زیر لب با خودت حرف میزنی تا آرام بگیری. اما چشمه اشک ها هر چه پاک میکنی باز میجوشد. خودت را میبینی که زشت شده ایی ابروها چین خورده و پیشانی چروک افتاده. لب ها رو به پایین خم میشوند و چانه میلرزد اما باز تمامی ندارد. از خودت میپرسی چرا، گریه ات برای چیست؛ و جرات به زبان آوردن چیزی را نداری. تنها میتوانی پشت چهره اشک آلودت پنهان شوی و ملتمسانه پاسخ دهی نمیدانم نمیدانم نمیدانم. 

اگر نمیدانی بهتر نیست رهایش کنی؟ بهتر نیست بیخیالش شوی و بر دنیای واقعی قدم برداری؟ 

نمیدانم دلیل خوبی نیست برای اشک ریختن بانو. و تو همانی هستی که برای هرکاری دلیل میخواهد.  

۱۵ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه

we fell in love in october

ماه اکتبر به شکل عمیقی برایم زیبا شده است. وقتی متوجه شدم همزمان با مهر شمسی خودمان است شوکه شدم که مهر چرا هیچ وقت برایم زیبا نبوده است. اما اکتبر با همان تصادف زمانی از ابتدایش حس قشنگ و غمگینی برایم داشت. چیزی شبیه به لحظه عاشق شدن. اما قرار من عاشق شدن در زمستان بوده است نه پاییز. اگر قرار به اتفاقی در پاییز است باید جدایی باشد تا دردش را دردناک تر کند اما لطفا اکتبر هم نباشد. چون به شکل عمیقی خوب است. 

از شکل پست های اخیرم بسیار راضی هستم. کوتا مفید و مختصر. اما وسوسه نوشتن هیچگاه مرا رها نمیکند. پس با کمی تنوع بیشتر مینویسیم. 

اگر قرار به فاصله است باشد اگر باید با دل تنگی خفه شویم و تنها اشک پاسخگوی حالمان باشد قبول است. دیگر توان بیشتر جنگیدن و تقلا کردن را ندارم. تنها صبر گزینه باقی مانده برایم است. اما کاش میشد صبر بدون خیال پردازی باشد. میدانم که نمیشود. صبر آخرین بارقه نور امید است و امید با خیال پردازی عجین است. 

فکر میکنم که حسی در کار نباشد. از اینکه باشد وحشت دارم. امیدوارم نباشد. فهمیدنش الان سخت است. باید همه چیز را به زمان بسپرم . اینگونه موشکافی کردن احساساتم و زیر و رو کردن افکارم تنها باعث میشود بیشتر و بیشتر درباره اش فکر کنم و متهم کردن خودم ممکن است تبدیل به تلقین شود. پس به طور پیش فرض حسی وجود ندارد. تا ببینیم چگونه اثبات میشود. 

فکر نکنم کسی مرا آدم حسودی بداند. اما فقط خودم هستم که میدانم چه اندازه میتوانم حسود باشم. با توجه به قواعد خودم به اشخاص و موقعیت های خاصی حسودی ام میشود. دور افتاده ام و دستم کوتاه تنها میتوانم ببینم و حسرت بخورم. این هم شامل مقوله صبر میشود. پس نباید بیشتر از این حرفش را زد. 

همانقدر که دلم آنجا و خودم اینجا هستم دلبسته و وابسته اینجا شده ام. راحتی عجیبی دارم و فکر کردن به ترک این موقعیت و این شرایط دیوانه ام میکند. دوگانگی عجیبی است هم اینجا را میخواهم هم آنجا. فاصله از هر کدام به یک اندازه وحشتناک است. 

 

 پ ن: عنوان قسمتی از آهنگ است.

 

۰۳ آبان ۰۰ ، ۰۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

کلماتِ در خود مانده

و من از کی اینگونه کم حرف شدم...

پ ن: گویا کلمات قصد خروج ندارند.

۰۲ آبان ۰۰ ، ۰۲:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ایستاده در مه