خانه کلافه اش کرد. از پشت میز بلند شد. صورتش را شست. آبرسان، ضدآفتاب کمی ریمیل و کمی رژ لب صورتی محبوبش. همین برای امروز کافی بود. شلوار مشکی گشادی که جدید خریده بود را پوشید. یک بلوز مشکی و روسری مشکی نخی اش را گره زد. همینقدر ساده. چادرش را سر کرد و کفش آل استار خواهرش را از اتاق دزدید. ساعت ۱۱ در جنوب اصلا مناسب پیاده روی نیست. اما او اهمیتی نداد و به راه افتاد. مسیر کوتاه بود اما کافی بود برای داغ کردن کله و سوختن کف پاها. راه رفت و راه رفت تا رسید به آبمیوه فروشی محبوبش. خشکی گلویش ادامه مسیر را تضمین نمیکرد. وارد شد. فضایی خیلی کوچک و دنج اما دوست داشتنی. سفارش داد. شیرموز پسته. مثل همیشه. خوشحال بود مشتری دیگری ندارد. نشست. چندتا عکس گرفت. برای دوستش فرستاد. سفارش خوشمزه اش رسید. آرام آرام خورد و لذت برد. بدون فکر به مقصدی که شاید دیر برسد. برایش فقط همین لحظه مهم بود. همین لحظه که روی میز و صندلی چوبی کوچکی در یک آبمیوه فروشی کوچک و دنج در شهرش نشسته و شیرموز پسته را با ولع و تشنگی زیاد میخورد و برای شکستن سکوت فضا آهنگی را با صدای کم پخش کرده. یادش رفته بود هندزفری بیاورد اما هیچ چیز نمیتواند مانع موسیقی گوش دادن او در این لحظه شود.