کابوس مه

به قول نادر ابراهیمی: و از کابوس مه به باران رویا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دور افتاده از وطن

داره میشه دو هفته که خونه دورم و باید اعتراف کنم دل تنگ شدم. برای تمرین شروع سختی بود. 

امروز وقتی آقای دکتر خوش برخورد بعد از اینکه فهمید از کجا اومدم ابراز نگرانی و تاسف کرد از اوضاع پیش اومده در خوزستان به عنوان کسی که اونجا به دنیا اومده و بزرگ شده فقط میتونستم سکوت کنم و گاهی با سر یا لغاتی کوتاه تایید کنم. و الان دارم فکر میکنم چرا حرفی ازش نمیزنم و واکنشی ندارم نشون بدم تا بقیه فکر نکنن بی رگ و ریشم. ولی هرچی فکر میکنم میبینم واقعا حرفی برای گفتن ندارم. حداقل منی که با پوست و استخونم درک میکنم هیییچ حرفی برای گفتن ندارم. کسایی که فقط دیدن یا شنیدن خیلی راحت میتونن ابراز تاسف کنن اما من وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم خب برای کدومش تاسف بخورم ، کدومش غصه دارتره ، کدوماشو میتونم تعریف کنم. و در نهایت میبینم انقدری هست که سکوت رو جایز کنه. 

۳۱ تیر ۰۰ ، ۰۶:۰۵ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ایستاده در مه

چالش داریم

برای اولین بار تنهایی و برای مدت طولانی از خانواده دور شدم و اومدم یه شهر بزرگ خونه عمم اینا. چالش بزرگیه برای من و یجور تمرین برای بعدها. امروز شد دو روز که اینجام. آدمای این خونه رو دوست دارم و احساس راحتی دارم باهاشون. فقط فکرم پیش همون دوتا دوستامه که نمیرسم مثل قبل باهاشون حرف بزنم . 

از شبکه های اجتماعی که فقط واتساپ و تلگرام و دارم. جدیدا واتساپ همه مخاطبینو هاید کردم به جز ۹ نفر. و هرجا میرم استوری میکنم و همون ۹ نفر صمیمی رو همراهم میکنم. البته باز از این ۹ نفر مطمئن نیستم و دوس دارم کمترشون کنم. که خیلی خصوصی بشه. 

۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۳:۲۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

تمومش کردم

همون شبی که دو تا پست طولانی نوشتم جرات و شجاعتشو پیدا کردم که همه پست های وبلاگ قبلیمو ثبت موقت کنم و خارج از دسترس بقیه. تا الان دلم نیومده بود بلایی سر اون وبلاگ بیارم و میخواستم حتی ادامه بدم. آخرین پستم اسفند ۹۹ بود و هیچ پستی از ۱۴۰۰ تو اون وبلاگ ثبت نشده. پست ها رو که دونه دونه ثبت موقت میکردم متوجه شدم یه سری پستا چقد بد بودن بعضیا رو الان اصلا قبول ندارم و بعضیا رو انقدر دوست دارم که دلم نمیومد. اما حتی بازم نتونستم کامل نابودشون کنم و برای خودم نگه داشتمشون. با خودم گفتم شاید یه روز دلم بخواد به کسی نشونشون بدم. 

۲۱ تیر ۰۰ ، ۰۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

عنوان ندارم.

بدی اینجا اینه که نشون میده چقدر بازدید داری. اون وقت ها که بلاگفا مینوشتم دوستم میگفت چرا ابزار بازدید نمیزاری و من جواب میدادم چون هیچکی جز خودم و به اندازه خودم این صفحه و نوشته ها رو نمیخونه. 

هر چقدر که میخوام به نوشته هام نظم بدم یه شکل واضح و روشن برای وبلاگم در نظر بگیرم نوشته ها فونت و شکل مشخصی داشته باشن یا حتی مدل نوشته ها کوتاه و بلندیشون و چیزهایی از این قبیل نمیتونم باز وقتی مودم عوض میشه در همه ابعاد زندگیم خودشو نشون میده. پس شاید بهتره این نظم در بی نظمی رو قبول کنم و باهاش کنار بیام. 

از تقریبا یک سال و 9 ماه پیش که با وبلاگ و وبلاگ نویسی آشنا شدم دوستای زیادی پیدا کردم و وبلاگای متعددی و دنبال میکردم. اما چند ماهی میشه که دیگه مثل سابق وب گردی نمیکنم و وبلاگایی که هنوز دنبال میکنم و هر روز منتظر پست جدیدی ازشون هستم محدود شدن به دوتا وبلاگ. یکیشون دیر به دیر پست میزاره و یکی دیگه فعلا قصد نوشتن نداره و فقط از شعرهایی که پست میکنه از حالش خبردار میشم. خلاصه که خواستم بگم از این فضا هم یه جورایی کنده شدم و مثل اون روزهای اول وابسته و معتادش نیستم. 

من از وابستگی میترسم هرچیزی که منو به خودش وابسته کنه باعث ترسم میشه چون دل کندن برام طاقت فرساست. پس وابسته نبودن به چیزی منو خوشحال میکنه . خوشحال نه به اون معنی که راضی و شاد لبخند بیاره رو لبام. نه خوشحال از این نظر که حس سبکی و راحتی کنم و یه بار از دوشم کنار بره. حالا این ترس و چیزهایی که گفتم به معنی این نیست که هیچ دلبستگی تو این دنیا ندارم. در اصل دلبستگی هام انقدر زیادن که هر روزم رو با ترس میگذرونم برای همین وابسته نبودن به چیزی خوشحالم میکنه. 

یکی دیگه از چیزایی که این چند وقت باعث ترس و وحشتم شد نوشته هامه. متاسفانه خیلی پراکنده و تو هرچیزی که گیرم اومده چیزی نوشتم. خاطره ایی حسی حالی و این قبیل. اینطوری نمیتونم ازشون محافظت کنم. از طرفی هم دلم نمیاد نابودشون کنم. ولی اصلا دوست ندارم روزی اتفاقی که نباید براشون بیوفته. برای همینه که حتی هنوز از ادامه دادن این وبلاگ مطمئن نیستم. تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که فشار دادن کلیدهای لب تاپ حس خوبی بهم میده. 

۱۶ تیر ۰۰ ، ۰۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
ایستاده در مه

چقدر واقعی هستید؟

ترم دو تموم شد و رسما تابستونی که منتظرش بودم شروع شد. از ترم دو بگم که اونطوری که میخواستم نشد. از ترم یک بهتر بود ولی از انتظاراتم نه. تا وقتی اوضاع همین باشه و توی خونه و به دور از حال و هوای دانشگاهی که تا به حال ندیدم همینطوری میمونه و بعید میدونم پیشرفتی در راستای اهدافم داشته باشم. هر چقدم زور بزنم برای نمره های خوب بازم آرمان من از اومدن به دانشگاه صرف نمره خوب نبود. ترم سختی بود و گویا ترم بعد سخت تر خواهد بود. ترم بعد هم تو خونه و به دور از دانشگاهی که تا به حال ندیدم. 

برای ما که دانشگاه رو از پشت گوی هامون و با عضویت تو گروه های تلگرامی شروع کردیم وقت حرف زدن از دانشگاه چیزی نداریم بگیم جز تعریف کردن از همین گروه ها و نهایتش پروفایل ها و ماجراهایی که پیش میاد. برای منی که بیشتر از هر کسی که تو این دوره زندگی میکنه وابسته و علاقه مند به دنیای حقیقی هستم تا مجازی سخت تر از سخت هست تحمل این اوضاع. من آدم از نزدیک دیدنم شنیدن لمس کردن و مهم تر از همه حس کردن. من باید صورت آدم ها رو ببینم تا بتونم به حرف هاشون گوش بدم. باید ببینم حسشون نسبت به حرف ها و حرکاتم چیه تا بدونم چجوری باید رفتار کنم. اینظوری دور از هم دور از کسانی که ندیده دوستشون دارم واقعا سخته...

گفته بودم دوست های زیادی پیدا کردم ولی تا به اینجا فقط دو نفر بودن که هر روزمو باهاشون گذروندم از پشت همین مانیتورهای کوچولوی دستمون. روز به روز با هم دوست تر و رفیق تر و ندار تر میشیم و این منو میترسونه. اگر همونطور که خبرش پخش شده تا زمستون و شاید دیرتر نتونم ببینمشون و حسشون کنم حتما از دل تنگی دق میکنم. 

پ ن: لمس کردن کلید های لب تاپ این وقت شب و صداشون حس خوبی بهم میده. پس شاید بد نباشه امشب و تا صبح بنویسم.

۱۶ تیر ۰۰ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه

و شب از شب پر شد.

دلم برای پست های طولانی که همه جور مطلبی دارند تنگ شده. 

مثل اینکه بدنم منتظر بود وقت امتحانات شود تا خودی نشان داده و بر زیبایی های(شما بخوانید عذاب) دنیا بیافزاید. از اولین امتحان تا به امروز حال جمسی داغان و روحی هم گفتن ندارد. چند باری سر امتحان کار بیخ پیدا کرد از جمله امتحان امروز به حدی که نمیتوانم تشخیص دهم امتحان چه میگوید و یا حتی تقلب کنم. اما باز هم شکر . این هم تمام میشود. 

اینکه فکر و خیالم رو درگیر کرده و با کسی در میون نمیزارشم دلایل زیادی میتونه داشته باشه. از جمله اینکه خیالی بیش نیست و حتی به زبان آوردنش بی فایده است. پس هر چه زودتر دلِ خیالبافم را سرکوب کنم که این ره سرانجام ندارد. 

ازش نمیتونم دور بشم چون انقدر نزدیک و درگیر شدیم که الان رها کردنش فقط اوضاع رو بدتر میکنه. اما باید بیشتر مراقبت و مراعات کنم. خداروشکر که خودش هم تو باغ نیست.

رفاقتمون قشنگه لطفا خودت با دست های خودت خرابش نکن. 

دیگه اینکه تا الان درس میخوندم. درسی که در طول روز باید میخوندم و نمیدونم گیجی دارو و آمپول ها بود یا تنبلی و بی حوصلگی خودم که نخوندم. البته که الانم نتونستم کامل بخونم و فقط خدابخیر بگذرونه فردا صبح رو. 

پ ن: کاش اسمش فرق داشت.

پ ن: خدایا امتحان فردا :(

۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۴:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ایستاده در مه

از کهکشان راه شیری صدایت میکنم.

به قول سایه:

عزیزِ هم زبان، تو در کدام کهکشان نشسته ایی؟

۰۱ تیر ۰۰ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ایستاده در مه