تصمیم گرفتم کل روز روی مود نباشم. بداخلاق و ساکت اما با لبخندهای زورکی و حرف های کوتاه. تا اینکه رسیدم به این ساعت. نشسته در حیاط خوابگاه، روی یکی از نیمکتهایی که منتظر ماندم خالی شود چون زیر چراغ بود و قصد داشتم کتاب بخوانم. سرما را نمیتوانم تحمل کنم و دائم به فکر سر و سردرد میگرنی هستم که ممکن است با سرما تحریک شود. اما تسلیم نشدم. برای خودم چای ریختم و بافت نازک پاییزه را التماس کردم بیشتر گرمم کند. فاطمه نتوانست سکوت و صرفا کتاب خواندن من و سرما را تحمل کند و به اتاق برگشت. کتاب را میخواندم و موسیقی بیکلام از گوشی پخش میشد. گفته بودم من فقط با موسیقی بیکلام گریه کردهام؟ هیچ شعر و کلمه ای نتوانسته اشک مرا سرریز کند. اما الان و در این لحظه به هیچ وجه قصد اشک ریختن و آبغوره گرفتن نداشتم. هدف از این تصمیم این نبود که انتهای روز به یاد بدبختیهایم آبغوره بگیرم. در اصل بیشتر از ناراحتی خشم داشتم. نسبت به چیزهای بیدلیل و آدمهای بیربط. بندگان خدا چه گناهی کردهاند که مرا میشناسند. اما منطق را امروز خاموش کرده بودم و صرفا سکوت و خشم فروخورده داشتم. اما درست در عمیقترین بخش موسیقی بیکلام و میان کلمه های کتاب متوجه مسئلهای شدم و این لحظه انفجار بغض بود. بغضی که ماندهام کجا خودش را مخفی کرده بود که به مقدساتم قسم از وجودش خبر نداشتم. مسئله تنهایی بود. جوابی واضحتر از این برای تمام حال بدیهایم وجود نداشت و من چرا به دنبال جوابی بزرگتر میگشتم. در لحظهای فهمیدم که چقدر تنهایم و برای تنهاییام اشک ریختم. شاید پیش از این میدانستم ولی در ناخودآگاهم انکارش میکردم. شاید قبول و پذیرشش بهترین کار باشد. شاید باید دست از تلاش کردن بردارم. تلاش برای خوب بودن، برای دوست داشتنی بودن، برای ارتباط گرفتن با آدمها و تلاش برای دوست داشته شدن. فکر کنم وقتش شده بپذیرم آدمی تنها هستم. تنها به معنای واقعی کلمه. نه صرفا برای امروز و این لحظه، برای همیشه. شاید گاهی احساسش نکنم. به هرحال نمیتوانم منکر لحظههای خوب زندگی شوم. پیش میآید لحظههایی احساس تنهایی نکنم اما نباید فراموش کنم که این لحظهها موقت است و چیزی که برایم میماند من است و من...