روزهای سختی را میگذرانیم. هرکس یک درد دارد و به نوعی درد میکشد. از این روزهای دور و غریب بودن درد کشیدن را خوب یاد گرفتم. یاد گرفتم که درد بکشم و بخندم، درد بکشم و معاشرت کنم، درد بکشم و غذا درست کنم، درد بکشم و درس بخوانم. یاد گرفتم کاری کنم کسی نفهمد درد میکشم. این آخری از همه اش سختتر است و شاید هنوز خوب یاد نگرفته باشمش.
چند روز دیگر به خانه فرار میکنم از این شهر بزرگ و پردرد که با دردهایش دوستش دارم و از دردهایش بیشتر لذت بردهام.
آنقدر به اینجا و مراوداتش خو گرفتم که در عین دل تنگی شدید برای خانه و اهلش به فکر رفتن و حتی سرزدن هم نبودم. اما شاید کمی تنفس در حال و هوای خانهمان و معاشرت با آدمهایی که ۱۰۰ درصد از عشقان مطمئنم، حالم را بهبود بخشد.
پ ن: درد کشیدن عزیزانم را که میبینم درد خودم به کل فراموشم میشود...