قرار بود امشب سرسختانه به جنگ شب رویم ولی گویا در نهایت شب ما را اسیر خود کرد.
قرار بود امشب سرسختانه به جنگ شب رویم ولی گویا در نهایت شب ما را اسیر خود کرد.
حقیقت اینه با تمام ویژگی ها و تعریف ها و خلاصه هر چقدر در نگاه دیگران خوب و کافی به نظر بیام از نظر خودم خیلی کمترم و از وقتی خودمو شناختم آدم با اعتماد به نفس پایین بودم. در همه زمینه ها و جالب اینجاست که همیشه بهش واقف بودم و هستم.
ولی من هنوز دلم پیش اون کلاس زبانیه که به خاطر مسیر طولانی قیدشو زدم. هربار اون استاد استوری کلاساشو میزاره با حسرت نگاه میکنم و آخرین صحبت هامون یادم میاد که میگفت شما پتانسیلشو دارید میخوام با بهترین هام بزارمتون تو یه کلاس و من فقط عذاب رفت و آمد اون مدت تو ذهنم میچرخید و گفتم نه دیگه نمیتونم.
پ ن: ینی برگردم؟...
پ ن: دوباره برمیگردیم به این حرف که کاش انقدر آخر دنیا نبودم.
ولی من کی به اینجایی رسیدم که این همه کلمه قلمبه سلمبه رو باید بخونم و بفهمم و یاد بگیرم.
کارهای خونه، مراقبت از مامانم و مهمونایی که میان دیدن مامان از اونور سرماخوردگی خودم همه اینا باعث شد برسم به اینجا که شب امتحان بیداری بکشم. کلی مطلب حجم زیاد و سخت فهم منم نهایت بتونم روزنامه وار بخونم و بگذرم. این وسط از ترس اینکه خوابم ببره گفتم به خودم استراحت بدم، یه چیزی خوردم و تلگرام و باز کردم و الان یه ساعته بین کانالا میچرخیدم :/
و تو کجاستی؟ به کدامین سمت پی ات بگردم؟ به کدام جاده پناه ببرم؟ نامت را فریاد زنم چه پاسخم میدهی؟ اصلا نامت چه بود؟
20 سالگی هم تموم شد.
+ سال های پیش تصویرم از خود در 20 سالگی به هیچ وجه به این منِ 20 ساله شبیه نبود.
+ 20 سالگی به اندازه ای که فکر میکردم بزرگسالانه است.
+ انگار ناگهان دری به رویم گشوده اند و از دنیای بچگانه و رویایی خودم مرا به آن سمتِ در یعنی دنیای واقعی آدم بزرگ ها پرت کرده اند.
+ 18 سالگی را بیشتر دوست داشتم.
+ ولی احساس بزرگ شدن هم قشنگ است.
+ 20 سالگی میخواهد مرا از معنویاتم جدا کند. میل به زیباتر شدن، لاغرتر شدن، محبوب تر شدن، و مستقل تر شدن دارم.
+ اشتیاق شروع کارهای جدید و پلن ریختن های بلند مدت هم بیشتر شده.
از احوال این هفته بگویم که همه اش تضاد و تناقض بود.
از روز اولش که من از دور با اشک و فریاد میگفتم بدم میاد ازت هفته آخر و او از همان دور با خشم سرم فریاد میزد منم بدم میاد ازت.
دو روز بعدش یعنی روز دوشنبه اش سوپرایزم کرد و جلوتر برایم تولد گرفت. از همان دور میشنیدم که آرام تر حرف میزد و میگفت درست است هنوز بدم می آید ولی حق داری یک روز استراحت کنی.
فردایش مادر بیمارستان بود و اتاق عمل و من گوشه ای در خانه درحالی که خود را مشغول خانه داری و انجام توصیه های مادر کرده بودم بجای فریاد در دلم میگفتم درست است که دیروز روی خوبت را نشانم دادی ولی دلیل نمیشود دیگر ازت بدم نیاید. تو همچنان هفته آخر و دردناک منی.
و امروز، امروز به ظاهر روز آخر سختی هایت است. خیال میکنم امروزت را که دوام بیاورم تمام است و دیگر حتی جنگ های فرابشری آخر الزمان هم نمیتواند مرا از پای درآورد. امروز که مقاله را تحویل دهم، کلاس آخر را شرکت کنم و با اشک و آه با استاد عزیز خداحافظی کنم همه چیز تمام است و من میمانم و آخر هفته ای که منم و خوش گذرانی و تولد.
اما نه، هنوز دو روز از تو باقی مانده و بستگی به هر دویمان دارد که این دو روز را در صورت همدیگر فریاد نفرت سر دهیم یا صلح کرده و با هم بگذرانیمشان.
هفته آخر 20 سالگی ام از تو بدم می آید که تمام میشوی و میروی و مرا تنها میگذاری در بعد از 20 سالگی...
پ ن: تو دیگر هرگز نمی آیی
وابستگی و دل بستگی از خلال کیلومترها فاصله ، ازجمله ویژگی های قرن ۲۱