من واقعا احمقم با خودم چی فکر کردم وقتی دانشگاه و یه شهر خییلی دور انتخاب کردم.اون موقع چرا هیچ تصوری از دوری از خانوادم و دل تنگیشون نداشتم؟
من واقعا احمقم.
من واقعا احمقم با خودم چی فکر کردم وقتی دانشگاه و یه شهر خییلی دور انتخاب کردم.اون موقع چرا هیچ تصوری از دوری از خانوادم و دل تنگیشون نداشتم؟
من واقعا احمقم.
چشمانم را باز میکنم و با خود میگویم چرا در خوابم به یاد او می افتم و چشمانش برایم مجسم میشود؟
و نمیدانم چرا اما از خودم عصبی هستم که در خوابی که حتی نشانی از اون نداشت باید به او فکر کنم.
تو ماه کامل و من ستاره ایی کوچک در آسمان سیاه شب.
آسمان پر از من و تو تنها دلربای پر نورش.
از خانه دورم و روز به روز بیشتر احساس غربت وجودم را فرا میگیرد. فکرم پیش عزیزانم است که روزهایشان را چگونه میگذرانند و چه حال و هوایی اتمسفر وجودشان را فراگرفته. از پشت تلفن های بی جان و از طریق سیگنال های ماهواره ایی هرگز نمیتوان حس آدم ها را فهمید. از طرفی هم به آدم های خوب و مهربان اینجا روز به روز بیشتر وابسته میشوم و از فکر کردن به اینکه تا چند وقت دیگر کنارشان نیستم و خدا میداند بار بعد کی میشود دوباره دیدشان قلبم فشرده میشود. از خانه و از اتفاقات پیش آمده خیلی دور شده ام. میترسم روزی که برگردم بخاطر نبودنم در کنارشان در این روزها دیگر مرا از خودشان ندانند.
دل تنگشانم خیلی زیاد...
. و هر آهنگ و شعری قصد کرده مرا به یاد چشمانش بیاندازد.
. و آنگاه که با فکرهای پوچ مغز پوچ ترم گلاویز میشوم برای حفظ صلح و آرامش برای روح بی قرارم تصمیم به فاصله و بی توجهی میشود اما امان از دلِ دل تنگم که بعد از ساعتی خلوت و تنهایی و تصمیم گیری های سفت و سخت همچون احمق ها سراغش میرود.
. و ترسم عمیق تر شدن این حس های مضخرفِ شیرین است.
. و حتی از نوشتنش و در میان گذاشتنش با خودم میترسم.
. و من چقدر ترسو هستم...
پ ن: چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی..