چند ساعتی بود حرف میزدیم. زنگ زده بود حالشو خوب کنم، که بغضش نترکه و اشکاش نریزه. کمک خواسته بود و داشتم موفق میشدم. میخندوندمش، خاطره میگفتم و شده لحظاتی فراموشش میکردم غمشو. اما ته همه تلاش هام برگشتیم به غصه هاش. از دوستی های ناموفقش گفت. از دوست فرعی بودن، از 100 قدم هایی که برای یک قدمی ها براشته بود، از جواب نه شنیدن ها و شکست هاش. تهش ترکید، صدای خش دارش و فین کردن هاشو میشنیدم و صدام در نمی اومد. هیچی نمیتونستم بگم. هیچی نداشتم بگم. از تصور چهره غمگین و اشکیش قلبم مچاله شد و چشمام پر. خداروشکر کردم که پیشش نیستم و نمیبینم شکستنشو. نمیتونم، نمیتونم ببینم اشک میریزه و نگاش کنم یا اشک میریزه و آرومش کنم. 

پ ن: میگه لطفا این دوستی رو جوری ادامه بدیم که اگه قرار نیست ادامه دار باشه از الان عمیق نشه. نتونستم بگم همین الانش هم عمیقه و از خودم مطمئن نیستم تا کی هستم...