دیشب بود یا پریشب درست به یاد ندارم. حتی تا چند ساعت پیش که سر نماز چشمم به تسبیحم افتاد هم به یاد نداشتم. خوابش را دیدم. مثل خواب های قبلی تصویر نداشتم و فقط میدانستم اوست. اینبار هم میدانستم اوست نه کس دیگر . سجاده ام را به او داده بودم که نماز بخواند و وقتی سجاده را تحویل گرفتم تسبیح سنگی رنگی رنگی عزیزم که جانم را برایش میدهم یک چیزیش کم بود. نخ های رنگی رنگی آویزان از سنگ های کوچولوی سنگین نبود و فقدان همان نخ ها چنان به چشمم خورد که با تعجب و دلخوری گفتم چه بلایی سر تسبیحم آورده ایی. و او با لبخند گفت شرمنده دستم بود که یک هو کنده شد ایناهاش نگه داشتمش . اما آن نخ ها را به من برنگرداند. و من که انگار راضی و قانع شده باشم به دلخوری رضایت دادم و بخشیدمش. اما در همان خوابی که حتی یادم نیست کدام شب دیدم و حتی تصویرش را نداشتم حس کردم که یک چیزی از من کنده شد و من با رضایت بخشیدمش به او. 

پ ن : با همه تلاش هایم هیچوقت نتوانستم واقع بینانه و به دور از خیال فکر کنم.