چند وقتی هست که میخواستم موهامو کوتاه کنم ولی مامان اجازه نداد چون احتمال غریب القوع عروسی برادرم رو در سرش دارد. اما همون میل به کوتاه کردن آروم نگرفت تا وقتی که چند روز پیش جلو موهامو چتری زدم. به قشنگی چیزی که فکرشو میکردم نشد ولی خوب شد بازم. .

فاطمه تاجیکی عکس هامو دید و بعد از کلی قربون صدقه گفت که قیافه بچه گونه ایی داشتم و حالا بچه تر شدم. 

امروز که رفتم حموم و موهام آب خورد چتری هایی که اتو شده بودن و صاف، فر خوردن و به آسمان ها پریدن. و تبدیل شد به چتری هایی که نصف کمتر پیشونیمو پوشوندن. و حالا شد چیزی که میخواستم. به قول فاطمه تاجیکی مرزهای بچه بودنو جابه جا کردن و اصلا مگه میشه آدم ۲۰ ساله ایی انقدر بچه باشه.

دوستان همکلاسی هر یکی دو هفته برنامه بیرون رفتن میچینن. و من که در این گوشه که از دنیا بیرون مانده است (ه.ا.سایه) حسرت و آه میکشم. و به عکس ها و فیلم هاشون نگاه میکنم. 

امروز آخرین روز کلاس های ترم ۲ بود. از فردا شروع فرجه ها و بعد از یک هفته امتحاناتی که یک نفس میرن تا دو هفته بعدش. و هییی خدا بخیر بگذرونه. 

بعد از امتحانا یه آرزو و یه فانتزی میخوام اتفاق بیوفته که درصد وقوعش زیر ۲۰ درصده. ولی این ذهن خیال بافه من هر روز و هر شب به همون زیر ۲۰ درصد فکر میکنه و سرشار میشم از بغض و دل تنگی و امید رو به نا امیدی...

پ ن: ببخشید‌جناب سایه که از اشعارتون استفاده ابزاری میکنم :(