داره میشه دو هفته که خونه دورم و باید اعتراف کنم دل تنگ شدم. برای تمرین شروع سختی بود. 

امروز وقتی آقای دکتر خوش برخورد بعد از اینکه فهمید از کجا اومدم ابراز نگرانی و تاسف کرد از اوضاع پیش اومده در خوزستان به عنوان کسی که اونجا به دنیا اومده و بزرگ شده فقط میتونستم سکوت کنم و گاهی با سر یا لغاتی کوتاه تایید کنم. و الان دارم فکر میکنم چرا حرفی ازش نمیزنم و واکنشی ندارم نشون بدم تا بقیه فکر نکنن بی رگ و ریشم. ولی هرچی فکر میکنم میبینم واقعا حرفی برای گفتن ندارم. حداقل منی که با پوست و استخونم درک میکنم هیییچ حرفی برای گفتن ندارم. کسایی که فقط دیدن یا شنیدن خیلی راحت میتونن ابراز تاسف کنن اما من وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم خب برای کدومش تاسف بخورم ، کدومش غصه دارتره ، کدوماشو میتونم تعریف کنم. و در نهایت میبینم انقدری هست که سکوت رو جایز کنه.