دلم برای پست های طولانی که همه جور مطلبی دارند تنگ شده. 

مثل اینکه بدنم منتظر بود وقت امتحانات شود تا خودی نشان داده و بر زیبایی های(شما بخوانید عذاب) دنیا بیافزاید. از اولین امتحان تا به امروز حال جمسی داغان و روحی هم گفتن ندارد. چند باری سر امتحان کار بیخ پیدا کرد از جمله امتحان امروز به حدی که نمیتوانم تشخیص دهم امتحان چه میگوید و یا حتی تقلب کنم. اما باز هم شکر . این هم تمام میشود. 

اینکه فکر و خیالم رو درگیر کرده و با کسی در میون نمیزارشم دلایل زیادی میتونه داشته باشه. از جمله اینکه خیالی بیش نیست و حتی به زبان آوردنش بی فایده است. پس هر چه زودتر دلِ خیالبافم را سرکوب کنم که این ره سرانجام ندارد. 

ازش نمیتونم دور بشم چون انقدر نزدیک و درگیر شدیم که الان رها کردنش فقط اوضاع رو بدتر میکنه. اما باید بیشتر مراقبت و مراعات کنم. خداروشکر که خودش هم تو باغ نیست.

رفاقتمون قشنگه لطفا خودت با دست های خودت خرابش نکن. 

دیگه اینکه تا الان درس میخوندم. درسی که در طول روز باید میخوندم و نمیدونم گیجی دارو و آمپول ها بود یا تنبلی و بی حوصلگی خودم که نخوندم. البته که الانم نتونستم کامل بخونم و فقط خدابخیر بگذرونه فردا صبح رو. 

پ ن: کاش اسمش فرق داشت.

پ ن: خدایا امتحان فردا :(