از احوال این هفته بگویم که همه اش تضاد و تناقض بود. 

از روز اولش که من از دور با اشک و فریاد میگفتم بدم میاد ازت هفته آخر و او از همان دور با خشم سرم فریاد میزد منم بدم میاد ازت. 

دو روز بعدش یعنی روز دوشنبه اش سوپرایزم کرد و جلوتر برایم تولد گرفت. از همان دور میشنیدم که آرام تر حرف میزد و میگفت درست است هنوز بدم می آید ولی حق داری یک روز استراحت کنی. 

فردایش مادر بیمارستان بود و اتاق عمل و من گوشه ای در خانه درحالی که خود را مشغول خانه داری و انجام توصیه های مادر کرده بودم بجای فریاد در دلم میگفتم درست است که دیروز روی خوبت را نشانم دادی ولی دلیل نمیشود دیگر ازت بدم نیاید. تو همچنان هفته آخر و دردناک منی.

و امروز، امروز به ظاهر روز آخر سختی هایت است. خیال میکنم امروزت را که دوام بیاورم تمام است و دیگر حتی جنگ های فرابشری آخر الزمان هم نمیتواند مرا از پای درآورد. امروز که مقاله را تحویل دهم، کلاس آخر را شرکت کنم و با اشک و آه با استاد عزیز خداحافظی کنم همه چیز تمام است و من میمانم و آخر هفته ای که منم و خوش گذرانی و تولد. 

اما نه، هنوز دو روز از تو باقی مانده و بستگی به هر دویمان دارد که این دو روز را در صورت همدیگر فریاد نفرت سر دهیم یا صلح کرده و با هم بگذرانیمشان. 

هفته آخر 20 سالگی ام از تو بدم می آید که تمام میشوی و میروی و مرا تنها میگذاری در بعد از 20 سالگی...

پ ن: تو دیگر هرگز نمی آیی