حقیقت اینه با تمام ویژگی ها و تعریف ها و خلاصه هر چقدر در نگاه دیگران خوب و کافی به نظر بیام از نظر خودم خیلی کمترم و از وقتی خودمو شناختم آدم با اعتماد به نفس پایین بودم. در همه زمینه ها و جالب اینجاست که همیشه بهش واقف بودم و هستم. و حالا کمترین میزان اعتماد به نفسم رو تجربه میکنم. به شدت حس مضخرف و دردناکیه. و بخش زیادیش از دانشگاه و همکلاسی ها و استاد ها و هر آنچه که منو ربط میده به اینها است. هرچقدر دوست های اینجام باهام حرف بزنن تا قانع بشم دلیلی برای کم دیدن خودم و برتر بودن آنجایی ها وجود ندارد، باز وقتی این وقت شب که به زور آهنگ چشمامو باز نگه داشتم و با چشم های سوزان و قرمز زل زدم به مانیتور و پی دی اف کتابی که یکی از همان آنجایی ها لطف کرده عکس گرفته، به این فکر میکنم اگر اینجا نبودم و  همان آنجا بودم راحت به کتاب دسترسی پیدا میکردم و کتاب کاغذی رو میزاشتم جلوم زیر کلمات مهمش خط میکشیدم و هرجا حس کردم مطلب را گم کردم سریع ورق میزدم صفحه قبل و یادم می آمد شروعش چه بود. 

و این تنها یک نمونه از تفاوت های اینجا و آنجا است که باعث میشه باور کنم وضع آن ها از من بهتر است.

پ ن: من آدم اینجوری نبودم که دائم ناراضی باشم و غر بزنم از این کسایی که هیچی راضیشون نمیکنه یا همیشه موقعیت خودشونو بدتر از موقعیت کس دیگه میبینن، الانم نیستم ولی تا کی این وضع ادامه داره؟