قلبم درد میکنه. وسط روز و مشغله‌های زندگی مچاله میشه از درد و ناتوانم میکنه از ادامه دادن. دلم رفتن و نبودن میخواد. هیچوقت فکرشو نمیکردم روزی به این شکل گرفتار بشم و انقدر درد بکشم. کم تحمل و ضعیف شدم. دردی که اینطوری ضعیفم کنه نمیخوام ولی همزمان لذت میبرم ازش. واقعا سخته. درموردش با هیچکس نمیتونم صحبت کنم و منبع دردم همش جلو چشممه. نه میتونم ازش فرار کنم و نه به سمتش برم. من این من نبودم. چه بلایی سرم اومده؟