از خانه دورم و روز به روز بیشتر احساس غربت وجودم را فرا میگیرد. فکرم پیش عزیزانم است که روزهایشان را چگونه میگذرانند و چه حال و هوایی اتمسفر وجودشان را فراگرفته. از پشت تلفن های بی جان و از طریق سیگنال های ماهواره ایی هرگز نمیتوان حس آدم ها را فهمید. از طرفی هم به آدم های خوب و مهربان اینجا روز به روز بیشتر وابسته میشوم و از فکر کردن به اینکه تا چند وقت دیگر کنارشان نیستم و خدا میداند بار بعد کی میشود دوباره دیدشان قلبم فشرده میشود. از خانه و از اتفاقات پیش آمده خیلی دور شده ام. میترسم روزی که برگردم بخاطر نبودنم در کنارشان در این روزها دیگر مرا از خودشان ندانند. 

دل تنگشانم خیلی زیاد...