دلتنگی که شاخ و دم نداره. همین تر شدن چشم ها موقع حرف زدن با دوست مهربون جدید که دو سه روزیه حرفای قشنگ رد و بدل میکنیم اوج دل تنگی مگه نیست؟ اگه نیست پس چیه؟
دلتنگی که شاخ و دم نداره. همین تر شدن چشم ها موقع حرف زدن با دوست مهربون جدید که دو سه روزیه حرفای قشنگ رد و بدل میکنیم اوج دل تنگی مگه نیست؟ اگه نیست پس چیه؟
کاش میتونستم بدون فکر کردن به ادامش و آینده دورش خودمو بسپرم به همین جریان و اتفاقات امروز.
کار جدیدی و شروع کردم با دو نفر دیگه. کار نیست ولی برامون مهمه. منتهی مجبوریم از بقیه مخفیش کنیم و همین منو به شک میندازه برای درست بودنش.
البته که هیچگونه مشکلی درش وارد نیست. وگرنه خودم پیشنهاد نمیدادم.
فقط همینقدر بگم که مربوط به همون جزوه گرفتن ها از کسی و جبران و کمک متقابل هست.
وقتی به کسی یا شرایطی عادت میکنیم به یاد آوردن قبل از اون آدم یا شرایط سخت میشه. نکه نشه ولی خیلی باید فکر کنی و در نهایت از خودت میپرسی من اون وقتا چجوری زندگی میکردم؟
مثلا برای من خیلی پیش اومده. اون وقتای قبل از عروسی داداشم و اضافه شدن زن داداشم به خانواده رو نمیتونم تصور کنم با اینکه نوجون بودم. بدتر از اون قبل از پسر برادرم و هیچجوره نمیتونم هضم کنم. انگار که از ابتدای خلقت بشریت باهامون بوده. حتی دختر داداشم که یک سال و نیم پیش اصلا نبود تو جمعمون و تازه و نو به حسابمیاد هم نمیتونم فکر کنم که نبوده و ما چجوری بودیم.
الان یه نمونه جدیدش و دارم تجربه میکنم با دوست تاجیکی. به قدری روز و شب و لحظه هامونو با هم میگذرونیم که امروز یه لحظه به خودم اومدم و گفتم یعنی واقعا چند ماه پیش نبود؟ پس اون وقتا چیکار میکردم.
بعدها حتما آدمای بیشتری هم اضافه میشن به این دایره . اما کلا پروسه عجیبیه و همیشه منو به فکر میندازه.
با چشمان بسته و در عالم رویا جلو چشم بود و درست ۳۰ ثانیه بعدش با چشمان باز و در عالم واقع جلو چشم اومد.
خلاصه ایی از چند ساعت پیش:
دو نفر ازم تعریف کردن به شکلی و زیربغلم پر از هندونه شد.
و یک مورد حسادت گوگولوی رفاقتی از اونا که با اون دختره حرف نزن فقط من
البته چند مورد سوتی داغون هم داشتم که بزارید نگم.
پ ن: هرچی بیشتر میگذره خوشحال تر میشم از اینکه از اول و به صو ت جوگیرانه با بچه ها دوست نشدم و به مرور و کم کم شناختمشون و رفیق شدیم. جدیدا زیاد موردای پشیمون از این مسئله پیش اومده.
ازتون خواهش میکنم وقتی با کسی بیرون میروید به حرمت انسان بودن طرف به اون توجه کنید. نه اینکه او را ایگنور کرده و ۶ متر از اون فاصله بگیرید که به تلفن خصوصیتان برسید یا اورا حمال وسایلتان کنید که خودتان عرضه نگه داشتنشان را ندارید و فقط میخواهید راحت تر قدم بردارید. لطفا لطفا به حرمت انسان بودنش حتی اگر عصبیتان کرد در خیابان و جلوی آدم ها با او تند برخورد نکنید.
جوری رفتار کنید که طرف حس کند با او آمده اید بیرون نه با دوست های پشت تلفن . وجودش اهمیت دارد که با او آمده اید . لطفا حتی در قدم زدن مراقب باشید که از او جلو نزنید هم یدم و شانه به شانه راه بروید زیرا شما با او بیرون رفته اید و نه تنهایی.
...
ساعت ۲ بعد از ظهر ضعف و گشنگی به سراغم آمد. ساعت ۴ دست هایم از ضعف به لرزش افتادند. و حالا که بیشتر از یک ساعت تا ۸ مانده دیگر نمیتوانم درک درستی از شرایط داشته باشم که بگویم چم شده. و به جز انگشت شستدست هام هیچ عضو دیگری قابل تکان دادن نیست.
اگر یک هفته پیش ازم میپرسیدن میخواهی با فلانی درس بخوانی و صلح آمیز و کنار هم فعالیت کنید. پاسخ میدادم هیهات از آن روز هیهات .
اما حالا نه تنها صلح آمیز رفتار میکنیم که درس هم میخوانیم.
هنوز هم منتظرم کسی از راه برسد و بگوید همه اش داستان بود برای مسخره کردن و ایستگاه کردنت. قول میدم این یک بار ناراحت و عصبی نشوم :/
پ ن: به قول ف آن موقع(تا چند روز گذشته) بچه بودیم او روی مخ ما میرفت حالا بزرگ شدیم و ما روی مخ او میرویم.
اون پستای جبران بود یکاری کردم که شروع نشده تو گل گیر کردم :/
خواهرم گفت این همونی نبود که ازش بدت میومد :/ با جیییغ گفتم به روم نیااار بزار فراموش کنم :/
خدایا برنمیتابم خودمو😑😑😑
از نگاه کردن به فیلمای اولین تولدی که پیش ما نیستن سیر نمیشم :(
من بچه هامو میخوااام :/