تو کجایی؟ در سکوت شب هایم تو کجایی؟ در روشنای روزم تو کجایی؟ کجایی که اشک هایم در میانه راهشان پاک نمیشوند؟ کجایی که در تنهایی قلبم نوازش نمیشود؟ کجایی که حتی لبخند هایم کامل نمیشوند؟ آنقدر دنبالت گشته ام که نفس هایم به شماره های آخر رسیده. آنقدر امید آمدنت را به دوش کشیده ام که شانه هایم خمیده شده. آنقدر در وصف آمدنت خیال بافته ام که کلاف رویاهایم تمام شده. روز را  به شب و شب را به روز پیوند میدهم تا نبودنت زودتر بگذرد اما تو باز هم خیال آمدن نداری. به کدامین مقدساتت چنگ زنم تا مجبور به آمدنت کنم؟ به کدامین آیین متوسل شوم تا تو را به من هدیه دهد؟ کدام خدا را بگویم وساطت کند تا راضی به آمدن شوی؟ آخر خواسته زیادی است؟ یکبار دیدنت پیش از مرگِ دردناکم؟