رفیق عزیزم که از ۱۰ سالگی شیفتش شدم و تا به الان همه حسرت دوستیمونو میخورن امشب یجور دیگه ایی ناراحتم کرد. تو این مدت زیاد بارها پیش اومده ناراحتم کرده ولی حتی یکبار هم دلم نیومد به روش بیارم یا پیش کسی شکایتشو کنم. عادت کردم که با خوبی ها و بدی هاش ببینمش. انقدر خوبی هاشو برای خودم بلد کردم که از اینکه ناراحت بشم ازش احساس بدی نسبت به خودم میکنم و میگم اون خیلی خوبه تو حق نداری ازش ناراحت شی به خودت هم نگاه کن. فکر میکردم اگر حتی به کسی که اونو نمیشناسه بگم در موردش خیانت به دوستیمونه. سال هاست به دوستیمون فکر میکنم و دائما برای نگه داریش فکر و ایده میچینم در صورتی که میدونم اون انقدر ها در مورد من و رابطمون فکر نمیکنه. 

حالا امشب بخاطر شغلش و درخواستی که من سعی داشتم رد کنم چون از عواقبش نگران بودم بهم حرفایی زد که هرچند به شوخی اما خیلی هم جدی بودن. همیشه فکر میکردم اگر اون منو بخاطر یه آدم یا یه اتفاق یا حتی به خاطر بدی های خودم بخواد کنار بزاره قبول میکنم و هرچند دل شکسته اما رهاش نمیکنم ولی هیچوقت فکرشو نمیکردم بخاطر شغل مادیات و پول بخواد دوستیمونو سرد کنه. 

از وقتی وارد این کار شد رفتارش خیلی تغییر کرد. خودش آگاهه و به تبعیت از همکاراش و کسانی که این مدل نگرش و رفتار و بهش یاد دادن میگه پیشرفت. اما من اصلا این دوست این شکلی و دوست ندارم.  قبول دارم خودم تو این مدت کم کاری کردم در حق دوستیمون اما واقعا از توانم خارجه که در کاری که بهش اعتقاد ندارم کمکش کنم. و دیگه خسته شدم از تلاش برای نگه داشتن این رابطه. 

پ ن: این اعتراف برام خیلی گرون تموم شد و احساس میکنم اعماق وجودم درد میکنه. 

پ ن: حتی الانم از گفتنش اینجا ناراحتم و عذاب وجدان میگیرم. 

پ ن: کاش تو قلبمو میدید که چقدر جا اشغال‌کرده برای خودش. 

پ ن: ۱۱ سالگیم یه قلب کشیدم نصفش کردم یه نصفش دوباره نصف کردم و اسمشو نوشتم.