فیلم آبادان یازده شصت رو دیدم و از اولین لحظه تا آخرین لحظه تپش قلب و دلهره داشتم جوری که انگار کنارشون بودم. باهاشون همزادپنداری کردم و اشک ریختم و ترسیدم. شاید چون خیاباناش همون خیابونایی بود که من توشون راه میرم. زبون و لهجشون همونی بود که باهاش زندگی میکنم. خاکش همون خاکی بود که خاک منم هست. احتمالا آدمای دیگه کمتر از من میتونن بفهمن فیلم چی داره میگه. من اون زمان نبودم ولی دلیل نمیشه برام درد نداشته باشه. مامان بابام که تجربه کردن و هزاران بار از خاطراتش گفتن. پس خیلی ملموس تر میتونم با فیلم ارتباط بگیرم. 

پ ن: همین دیشب بود که حرف فیلم شد و گفت باید جوری تو فیلم غرق شد که خودتو اونجا کنارشون بدونی و با یکی از شخصیت ها دوست بشی یا خودتو تو اون شخصیت ببینی. و الان اون حرفشو تجربه کردم.