هیچکس نمیداند روزگار چه برایش آماده کرده است. هر چه قدر هم که معادله بچینی، پیش بینی کنی و جلو جلو برای خودت برنامه ها بریزی باز هم روزگار در جایی یک روز در همین آینده ایی که تمام عمر انتظارش را میکشیم، جوری خفتت می کند که تنها میتوانی بهت زده بگویی چه شد که اینگونه شد؟ همیشه اتفاقی رخ میدهد که فکرش را نکرده ایی. اما سوال مهم این است که با این شرایط و قانون دنیا باید ترسید؟ یا با رویی بیشتر به خیالبافی ها و نقشه هایمان ادامه دهیم و باز هم بهت زده چشم در چشم روزگار بگوییم چه شد که اینگونه شد؟ 

قبول کنید دومی جذاب تر است. در دنیای یکنواخت امروز که رنگ هایش را براساس سفید و مشکی در کنار هم میچینند و آدم هایش را با منطق و ریاضی در کنار هم قرار میدهند سوپرایز شدن، تعجب و یکه خوردن میتواند نوعی تنوع باشد. از طرفی دنیا بدون خیالبافی چگونه میشود. آدم هایی که قوه خیال خود را به کار نمیگیرند چه حالی دارند. مثلا وقتی با آدمی آشنا میشوند چگونه میتوانند تا ۱۰ سال آینده را در کنار او ترسیم نکنند. مگر میشود زوجی عاشق را دید و برای به هم رسیدنشان داستان نساخت. چطگونه میشود کودکی را تماشا کرد و به همراه دوست خیالی اش همبازی او نشد. قبول دارم انقدرها هم نمیشود خیالبافی کرد ولی قشنگ است. اصلا من میگویم از زیبایی های خلقت انسان همین رویاپردازی ها و خیال غیر واقع است. اصلا اگر قرار بر خیال باف نبودن باشد پس چرا این توانایی در انسان تعبیه شده. حال با این تفاصیل من میگویم هر روزی که از خواب بیدار شوم و اجازه زندگی و نفس کشیدن داشته باشم خیال می بافم و رویا می پردازم تا ببینم این دنیا چه برایم مخفی کرده است.