غروب سر نماز قصد داشتم به بهانه شب آرزوها بیشتر روی سجاده سبزم وقت بگذرانم اما درست لحظه ایی که سر بر سجده نهادم دهانم دوخته شد و هیچ بر زبانم نیامد. گویی که در جلسه ایی رسمی قرار گرفته بودم با سران سه قوه خدا و دو فرشته سمت راست و چپ. و من به عنوان انسانی گناهکار و خطا کار (خاصتا در ایام اخیر) تقاضای رانت داشتم آن هم کله گنده اش . آخر نمیشود که هر چه خواستی کنی بعد بیایی بگویی فلان میخواهم و فلان. 

همانجا سر از سجده بلند کردم و بی درنگ چادر را کنده و اسباب نماز را جمع کردم و به خود قبولاندم که لیاقت آرزو در شب آرزو ها را ندارم. 

اما حالا در این وبلاگ انگار که از آن جلسه رسمی بیرون آمده ام و در راه روی منتهی به در پشتی رئیس جلسه خدا را تنها گیر آورده ام و در حین راه رفتن برای خروج ، یواشکی و خارج از تایم جلسه خواسته هایم را مطرح میکنم . او هم با صبر و حوصله و در کمال عجله به حرف های تند و سریع من گوش میدهد و سر تکان میدهد .