اون یکی دو ماه آخر کنکور که فشار بیشتر شده بود دنبال یه ترکیبی بودم که بیشتر بیدار و سرحالم نگه داره. چای دیگه کارساز نبود . از هرچی قهوه است هم بدم میاد و کلا با چیزای تلخ حال نمیکنم. یه روز خیلی یهویی چشمم خورد به شیشه قهوه و یه قاشق قهوه ریختم رو لیوان چای بعدش یه قاشق دیگه اضافه کردم و آخرشم یه عالمه شکر که تلخیش و فراموشم کنه. یه ترکیب وحشتناکی شد که از حیرت چشمام تا آخرین حد ممکن باز شدن و هیچوقت اون قلپ اول و یادم نمیره و اون مزه بی نظیری که تا اعماق وجودم حس کردم. 

جدای از طعم ترکیب به شدت کارسازی بود و من مثل یه ربات بعدش بیدار میموندم و درس میخوندم. فقط مشکلش این بود که اعتیاد میاورد. روزای اول روزی یه ماگ کافی بود ولی بعد از سه چهار روز یهو وسط روز هوس میکردم و مثل معتادی که بهش جنس نرسیده خمار میشدم و میرفتم سراغ ماگ بعدی. تا اینکه رکورد هام به روزی سه یا چهار ماگ رسید. 

اون روزا مامانم حبر نداشت چی میخورم که اینطور شارژ میشم . و اگر خبر میداشت قطعا شیشه قهوه و چای و شکر و از من دور میکرد و بعدش سرم و قطع میکرد :/

بعد از دو هفته خودم فهمیدم چقدر میتونه خطرناک باشه برام و خیلی دردناک ترکش کردم. 

حالا امشب خیلی یهویی هوس اون ترکیب و کردم. اما قهوه یافت نشد. :( 

فقط بستنی و سس شکلات پیدا کردم و بیخیال حرفای اون دکتر که هیچی حالیش نبود کلی خوردم. 

میدونی اون خانم دکتری که واقعا هیچی حالیش نبود بهم گفته بود باید غذای سالم بخورم و زندگی سالمی داشته باشم.  در صورتی که من سالم ترین آدم این اطرافم از نظر رعایت بهداشت و مواد غذایی سالم و چند ساله خودجوش این کار و شروع کردم. 

اما حتی بعد از رعایت حرفای اون خانم دکتری که واقعا هیچی حالیش نبود هنوزم بعد از سه چهار ماه خوب نشدم دیگه بدتر و نمیدونم :/

امروز که به اندازه یه طبقه پله ها رو بالا رفتم تا یه ربع نفس نفس میزدم و نمیتونستم درست حرف بزنم و تپش قلبی که استرس هم مزید بر علتش شده بود. 

تا حالا با این قضایا مشکلی نداشتم ولی امروز واقعا دلم خواست عین همه اون آدمایی که مثل من پله ها رو بالا رفته بودن و مثل من استرس داشتن راحت و بدون تپش قلب حرف بزنم و ماسک لعنتی جلوی نفس کشیدنمو نگیره :/