چه دنیای بدیه. نمیدونم بد شده یا از اول بد بود.
هرچی بیشتر میگذره خودمو بیشتر غرق این دنیا و آدم بزرگاش میبینم.
حس میکنم که آخرین تاروپود هایی که من و به بچگیم وصل میکنن هم دارن پاره میشن. و این پاره شدنشون خیلی درد داره. خیلی بیشتر از وقتایی که تپش قلب میگیرم و نفسم محدود میشه به آه های بلند از دهن و اون درد ضعیف و عمیق قفسه سینه.
میخام بازم بتونم دنیا رو مثل بچه ها ببینم. این دنیای زشت و کثیف بزرگا رو نمیخام.